دزیره



اگر عاشق هستید این متن را بخوانید
طبق نظریه مثلث عشق، گفته میشود که عشق سه ویژگی دارد: صمیمیت، شور، تعهد

- صمیمیت: منظور از صمیمیت احساس نزدیکی، دوستی، پیوند و اعتماد در رابطه است.
- شور: هیجان یا انرژی رابطه، شور است. احساس جذابیت فیزیکی و برانگیختگی (جنسی) در رابطه به این مورد مربوط می‌شود. اینکه نسبت به فرد مقابل چقدر کشش داریم.
- تعهد: شامل تصمیم‌های خودآگاهانه‌ای که توسط فرد برای دوست داشتن دیگری اتخاذ می‌شود و فرد خود را متعهد به حفظ آن می‌کند. به‌عبارت دیگر، تصمیم‌های کوتاه‌مدت و بلندمدت برای دوست داشتن و مراقبت متعهدانه از معشوق.

ادامه مطلب


* بعد از ده تا آمپول و سه روزی که از این آنفلوانزا و ویروس میگذره، یهو دوباره تب و لرز اومده سراغم. روی تخت دراز میکشم. پتو رو میکشم روی سرم. به این فکر میکنم که این مریضی میتونست یه مریضی دیگه باشه، یه مریضی که دیگه سلامتی پشتش نباشه. به این فکر میکنم که چقد کار نکرده دارم. چقد راه مونده تا درست زندگی کردن. یاد حرف اون خانوم میفتم که میگفت بیشتر اهل جهنم اهل "تسویف"ن. به نماز قضاهام فکر میکنم.  به همه و همه و همه. 

*چند باری به همسر گفتم وقتی حالم خوب نیست جمله های دیگه ای به جز "بریم دکتر؟" هم میشه گفت. تازگیا  با دل مهربونش عادتای مردونه شو کنار میزنه و میاد پیشم و میگه "چی حالتو خوب میکنه"؟ 

* راستی راستی چقد حواسمون نیست. حواسمون نیست که هرلحظه ای ممکنه لحظه اخر زندگی مون باشه.  


یکی از مهم ترین چیزایی که توی دلخوری ها و بحثای زندگی مشترک هست اینه که حواست باشه تو یه رقیب نداری که هرجور شده کَل‌شو بخوابونی. تو یه هم تیمی داری که اگه ببازه تو هم باختی . خیلی مهمه که استراتژی ها رو بر مبنایی بچینی که اون ببره تا تو هم برنده باشی . قشنگه ولی ترسناکه یکی هست که تمامِ توعه. تمام تو .


"فلانی" به یکی میگه  "داشتم فکر میکردم موهاتو کوتاه کنی بهتره، فلان مدل بزن بعدشم رنگش کن" (جلوی شوهر اون بنده خدا) 

چند ساعت بعد به یکی دیگه میگه رنگ ابروهات رفته بهتر شدیا


با خودم میگم : یادم باشه چه صورت زشتی داره اظهار نظر در مورد بقیه وقتی ازت نظر نخواستن.  به خودم میگم "ادب از که آموختی." و یادم میاد که خیلی از موقعیتای زندگیم میگم اگه این "فلانی" بود چیکار میکرد من اون کارو نکنم. بیاید مثل فلانی نباشیم.


تمام روز برام پیامای عاشقانه میفرسته، روی تخته می نویسه خانوم عاشقتونم، ولی نگاهش رو همیشه میه . باید مدل دوست داشتن آدما رو بشناسیم. شاید کسی حتی اون نوع دوست داشتن از طریق نوشتن رو هم نتونه ابراز کنه


*عنوان برگرفته  از غزلی سروده ی  فرامرز عرب عامری




وَقَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ( آیه 30 سوره فرقان)


در آن روز رسول (به شکوه از امت در پیشگاه رب العزّه) عرض کند: بارالها (تو آگاهی که) امّت من این قرآن را به کلّی متروک و رها کردند. (ترجمه آقای الهی قمشه‌ای)




در این مورد حدیثی هست از امام صادق علیه السلام که میفرمایند : قرآن عهد خداوند به سوی بندگان می باشد. همانا سزاوار است هر مسلمان هر روز به آن عهد نگاه کند و از آن 50 آیه بخواند. ( اصول کافی )



میدانی، زن بودن کار سختی ست، بعضی وقت ها باید آرام و یواشکی اشک هایت را پاک کنی و طفل نوپای زندگی ات را بغل کنی که مبادا خم به ابرو آوردنت ، خم به ابروی زندگی ات بیاورد. مهم نیست چه حال و احوالی داشته باشی، در هر صورت پیش از هرچیزی تو مدیر خانه ای، بخندی میخندانی ، اخم کنی تلخ میکنی زندگی را، به کام خودت، به کام همه. تا وقتی زن خانه ای نشده ای نمیتوانی بفهمی چرا مادرها آنقدر مادرانه رفتار می کنند. انگار خواه ناخواه باید این قواره را بدوزی و به تن کنی وگرنه باید کم کم سرمای جان سوزی که به جان زندگی ات می افتد را تحمل کنی .


* عنوان برگرفته از نام فیلمی به کارگردانی مارتن برست



سر کلاس چند دیقه یک بار میزد زیر گریه . فکر میکردم به خاطر اینه که بهش تهمت تقلب کردن زدن . بهش گفتم چی شده دختر گلم؟ گفت خانوم میشه بیاید بیرون. توی همون دو سه تا جمله اولش ، خیلی سریع گفت من سرطان خون دارم . بغلش کردم. بهش روحیه دادم. اشکامو کنترل کردم . بهش لبخند زدم. ولی از اون لحظه یه چیزی تو وجودم داغون شده . هر چند دیقه یک بار میزنم زیر گریه. اخه تو با ۱۲ سال سن با اون چشای معصوم و صورت ماهت چرا باید بگی خانوم احساس میکنم قراره بمیرم. 
از فردا قراره شیمی درمانی بشه. اگه اینجا رو میخونید لطفا دعاش کنید.

اون دختر طفل معصوم که اینجا هم گفته بودم سرطان داره، امروز اومد بهم گفت من سالمم . کلی خوشحال شدم ولی دلیلش واقعا منو شوکه کرد. سوتی های پزشکی اخه تا کجا؟ پرونده این دخترو با یه دختر دیگه عوض کردن. از روی عدم تطابق ازمایش ژنتیک پدراشون فهمیدن که اشتباه کردن. خداروشکر که هنوز طفلکی رو شیمی درمانی نکردن. و اون دختر بیچاره که مریض بوده و الکی بهش گفتن سالمی، و چه تاثیر گذاره از دست دادن فرصت و زمان توی سرطان. اینکه خونواده شاگرد من چقدر توی این مدت رنج کشیدن و هزینه کردن بماند.

این روزا زیاد از این سوتی ها میشنوم و یاد بچه های تجربی دبیرستان میفتم که  به هیچ وجه جزء خوبای مدرسه نبودن و الان به لطف دانشگاه ازاد پزشکن.


دیشب از دستم در رفت و زیاد شربت حساسیت خوردم، امروز صبح همسر چندین بار بیدارم کرد تا بالاخره با چشم‌های پف کرده سر سفره صبحونه نشستم. زنگ اول که به سختی چشمامو باز میکردم، تمام تلاشمو کردم که تنش‌های تو ذهنم رو به بچه‌ها منتقل نکنم. زنگ دومه و دارم از بچه‌های کلاس چهارمی امتحان میگیرم. دلم میخواد فقط سرمو بذارم روی میز و بخوابم. چشامو که میبندم هرلحظه یکیشون صدام میزنه. راستش قبل از اینکه معلم بشم هیچوقت به این فکر نکرده بودم که معلما حق ندارن مریض بشن، حق ندارن پکر باشن، باید همیشه در بهترین حالت خودشون باشن وگرنه عملا اون روز و اون ساعت رو از دست میدن.


همیشه از اینکه تاهل از تو دورم کند میترسیدم. از این که دیگر تحویل سال کنار سفره هفت سین ساده ای ننشینم که تو با دنیایی از عشق می انداختی تا دل من خوش شود . عزیزترینِ دنیای من . مهم نیست سال من کنار کدام سفره تحویل شود ، تا ابد تو اولین و بزرگترین دعای سال نوی منی.


به همسر گفتم چه حالی میشی اگه بفهمی که تمام زندگی شخصیت یه بازی پیشرفته ی آدم فضاییا بودی و همه چیِ همه چی از اول تا آخرش ساختگی بوده . عاقل اندر سفیه نگام کرد ولی من واقعا جدی گفتم. گاهی احساس میکنم نکنه یه شوخی ساده باشم

این روزا انواع و اقسام احتمالات رو درباره وجود انسان توی ذهنم میبافم. وای. این فکرا از وقتی به ذهنم جریان پیدا کردن که فهمیدم ما چقدر توی دنیا کم قدر و کوچیکیم. 

بعدا نوشت: دیوونه شدن توی یه برهه هایی از زندگی حق هرکسیه:))

پ.ن۱: حتی اگه به فرض محال همچین فکری درست میبود، بازم باید خالق این دنیای بی نظیر و قشنگ رو میپرستیدیم.

پ.ن۲: اینو امروز توی یه کانال علمی دیدم:

اگر بیگانگان فضایی در کهکشان آندرومدا وجود داشته باشند و با استفاده از تلسکوپى بسیار پرقدرت زمین را مشاهده کنند، هیچ نشانه اى از شهرها و تمدن بر روى زمین نخواهند دید و اگر خیلى خوش شانس باشند شاید بتوانند چند انسان اولیه را ببینند که در صحراى آفریقا پرسه مى زنند!




تمام ماه‌های قمری در ایران طبق تقویم پیش می‌روند. از جمله محرم و شعبان و رجب و غیره. 

فقط رمضان را به هلول ماه متوسل میشوند. 

خب پس تکلیف بقیه ماه‌ها چه می‌شود؟ مثلا ایت الله سیستانی امروز را اول رجب نمی‌داند. اینطوری که همه مناسبت‌هایمان در هاله ای از ابهام است. 




من یک زنم، دلم که بگیرد هزار راه برای کنار آمدن با خودم دارم، مثلا میروم سراغ بِه‌های خشک شده روی میز و دانه دانه جمع‌شان میکنم و دلتنگی‌هایم را لابه‌لای‌شان میکارم. یا شاید بروم سراغ سیب‌زمینی‌ها و با دلتنگی‌هایم ریزریزشان کنم و برایت دمپختک بپزم، گاهی هم آرام و بی صدا روی برگ گل‌ها دستمال میکشم و غبار دلم را قاطی غبار برگ‌ها دور میریزم. اما راستش را بخواهی، هیچکدام از این کارها جای خورشید چشم‌هایت را نمیگیرد وقتی از پشت کوه‌ غصه‌ها سرک میکشی و شبم را صبح میکنی و نور می‌پاشی به دنیایم. راستش را بخواهی حتی وقتی خودم را سرگرم هزارجور کار ریز و درشت نشان نی‌دهم تا نفهمی دلگیر و خسته‌ام، باز هم سرزمین بی انتهای آغوشت تنها موطن آرامش‌بخش این دل بی قرار است‌. میدانی حتی اگر برای تمام مردم ژست زن‌های مستقل و قوی را بگیرم هردویمان میدانیم که پشت اقتدار من شانه‌های محکمی‌ست که دلم را قرص نگه می‌دارد. 


زنگ میزنم حالش رو بپرسم. میگه هم کلاسی بچه ش پا گرفته جلوش، بچه با صورت خورده زمین. میگم نتونی دستتو تکیه گاه کنی و با صورت زمین بخوری خیلی سخته. ناخود‌آگاه اشکام سرازیر میشه. از بچگیام اولین کسی بودی که میشنیدم میگفتن با صورت زمین خوردی. بدون دست .


جناب آقای محرم آقازاده امیدوارم یه روزی این مطلب رو بخونی و بفهمی که واقعا تدریس و فن بیان بلد نیستی بعد چجوری این همه ویدئو پر کردی و گذاشتی تو کاسه معلمای بیچاره که به اجبار بشینن ببینن. واقعا اگه یه روزی از نزدیک ببینمت یه شی قابل توجه رو به سمتت پرتاب میکنم :|

هشتگ عصبانیت و کلافگی

یه خانوم چینی دو تا پسر دو قلو به دنیا آورده، که از قضا یکیشون هیچ شباهتی به دَدی نداشته. حالا دَدی مشکوک میشه و میگه چرا این شبیه ما نیست. دست خانوم رو میگیره میبره آزمایش DNA . شاید باورتون نشه ولی به این سوی چراغ یکیشون بچه یکی دیگه بوده :|

از خبرگزاری https://metro.co.uk خوندم. شایعه نیست.

کتاب دفاع مقدس زیاد خوانده بودم. اما نه در موقعیتی که الان هستم.  و نه کتابی که خاطرات یک زن جوانِ همسر شهید باشد با موقعیتی مشابه با من از جنبه های مختلف. اوایل نمی‌دانم با چه انگیزه‌ای کتاب را سفارش دادم و با چه انگیزه‌ای از همسر خواستم با هم بخوانیمش. شبی ده صفحه را بلند و به نوبت برای هم میخواندیم. تقریبا دو سوم کتاب را خواندیم و از آن‌جا به بعد آنقدر بی‌تابی و گریه من بعد از خواندن زیاد بود که همسر از ادامه مسیر انصراف داد و من ماندم و تلاش‌هایم برای تمام کردن کتاب. شاید چون اولین کتابی بود (در دایره مطالعات من) که صادقانه و بی قهرمان‌سازی‌های مصنوعی نوشته شده بود، اینقدر به روحم فشار می‌آورد. دختری جوان، که تمام استیصال و رنج و بی‌قراری‌اش را می‌شد در سطر سطر کتاب دید. از لحظه‌ای که کتاب را تمام کرده ام چیزی از وجودم را از دست داده‌ام. انگار که بخشی از آرامشم را. انگار که تکه‌ای از وجودم در وجود فرزانه ذوب شده و با او همدردی می‌کند. فرزانه نماینده تمام دخترانی‌ست که جنگ برای همیشه امید و آرامش قلب آن‌ها را زیر خروارها خاک مدفون کرده‌است. قطعا زمان خیلی چیزها را برایشان حل می‌کند اما نه "همه چیز" را 


توی خبرا می بینم که دکور نود رو جمع کردن. یه وای از ته دل میگم. مث خیلی از بحثای اجتماعی و ی مون، با یه موضع تند میگه چه اهمیتی داره که نودو جمعش کردن، دلم میگیره، یاد این چند ماهی میفتم که کسی رو نداشتم براش شعر بخونم و در مورد مواضع یم باهاش حرف بزنم و طرف مقابل درکم کنه. با بغض جوابشو میدم و میرم تو اتاق. به این فکر میکنم که داشتن یه هم‌فکر از نون شب برای آدم واجب‌تره. 

نذارید ادمای اطراف شما احساس تنهایی کنن(نه فقط از نوع عاطفی، بلکه از نوع فکری هم) . هیچ ومی نداره که حرفای بقیه رو تایید کنید ولی میتونید حرفشونو بفهمید.  این خیلی مهمه.


وقتی دور بودیم برایش تعریف نکرده بودم که توی سرویس گیر افتاده بودم و با داد و بیداد و دردسر ، صاحبخانه با پیچ گوشتی در را برایم باز کرد. الان کنارم نشسته است. خیالم راحت است که نگران نمی‌شود . برایش تعریف میکنم که دستگیره خراب بوده و در رویم قفل شده. غصه میخورد. نیم ساعتی گذشته. دارم اشپزی میکنم. می رود سمت سرویس . دستش را به دستگیره در گرفته، زیر لب به دستگیره می‌گوید : "لعنتی" . می فهمم هنوز دارد غصه اش را میخورد.  مادر است دیگر.  تنها غمخوار همیشگی بچه هایش


تنم و بیشتر از آن روحم تب کرده است. آتش از سر و صورتم بیرون میریزد. روی تخت دراز میکشم. چشمم به صفحه گوشی که می افتد یادم می‌آید برگشته ام به همان نقطه اول 

همان غربتی که روحم را چنگ می‌زند 

غربتی که نه فقط جغرافیای زمین، بلکه جغرافیای ادم‌ها برایم ساخته است

اشکی که از گوشه چشمم لغزیده را پاک میکنم

با خودم فکر می کنم چرا انقدر سریع البکاء شده ام 

ترجیح می‌دهم چشم هایم را ببندم


-رفته بودیم تبریز این چند روز تعطیلی رو 
میخواستم بنویسم، زیاد ، ولی مگه همین سه تا کلمه بس نیست؟ "رفته بودم تبریز" . 
- شاید اگه مردم کلیبر برن دیگه حوصله شمال رو نداشته باشن. بهشته . بهشت واقعی. 
- تبریز قشنگ تر از تصورم بود . مگه میشه قشنگ نباشه؟ 

- تهران و تلخکامی من مانده است کاش، تبریز دیگری و شکر ریز دیگری

بعضی وقتا که گذر زمان یه موضوعی رو برام قابل تحمل میکنه، با خودم میگم واقعا عکس العمل لازم برای اون موضوع، باید به نسبت همون حس اولیه باشه یا به نسبت حسی که الان تعدیل شده‌. بعضی چیزا باید همونقدر تازه بمونن.  باید همیشه همونقدر وحشتناک جلوه کنن. نباید خشمت در موردشون کم بشه.  

اگه فراموش کنی که اون لحظه چه خشم فراگیری داشتی، دیگه حق مطلب ادا نمیشه.  من الان همون خشم فراگیرم. یا شاید یه تامل عمیق، یا شاید یه تردید عجیب.

من الان همون بغض گره خورده ام همونی که نباید فراموش بشه


دیشب جناب همسر فرمودن که بیا فیلم ببینیم . (ادامه فیلم oblivion که یه ربعشو دیده بودیم و خوابمون برده بود) . یه جوری از صحنه های فیلم شوکه میشدم و هیجان داشتم که هرگز نمیتونستم باور کنم این فیلم رو دو سه سال پیش دیدم و حتی در موردش نقد خوندم و توی وبلاگ قبلیم مطلب نوشتم :( حتی اشنا هم نبودن برام . ای وای من 


پ.ن: 

۱. لطفا اگر کسی رو میشناسید که ارشد روانشناسی بالینی خونده باشه (دانشگاه خوب) به من معرفیش کنید.  

۲. اگر روش خاص یا تجربه ای موفق در زمینه برنامه ریزی و مدیریت زمان دارید با من در میون بذارید . به شدت احتیاج دارم.



تقریبا دوازده سیزده ساله به نظر میرسه. شایدم بیشتر . یه شال وسط سرش انداخته. با مامانش اومده مسجد. مامانش میره نماز میخونه اون با حالت تدافعی و خشمگینانه میشینه یه کناری تا نماز مامانش تموم بشه و برن.

توی فکر فرو میرم. دوباره همون فکر همیشگی میاد سراغم. قبلنا یه جمله معروف توی ذهنم داشتم که مادری که چادریه ولی نتونسته تفکر چادری بودن رو به دخترش منتقل کنه خودشم چادرشو بهتره کنار بذاره. حالا جمله م توی ذهنم تبدیل شده به اینکه مادری که خودش نماز میخونه ولی دخترش الی آخر. انگشت اتهامم رو برمیگردونم سمت خودم، به خودم میگم آدمی که نماز میخونه ولی اطرافیانش نمازخون نمیشن الی آخر. 



پ.ن : اقای پناهیان یه جمله ای داشت با این مضمون که اگه ما نماز نخون داریم تقصیر نمازخون هاست که نتونستن به بقیه بفهمونن نمازخون بودن یعنی چی .


چطور میشود بگوییم آخرتی نیست، هیچ فکر کرده ای اگر آخرتی نباشد پس تکلیف این همه آرزوهای دور و دراز که کنج دلمان خاک کرده ایم چه می‌شود؟ تکلیف این همه بغض‌هایی که آرام فروخوردیم و خم به ابرو نیاوردیم، این همه غروب ‌هایی که بقچه دلمان باز شد و  خاطره ها مثل لباس‌های چروک و کهنه، وسط بازار زندگی مان ریختند، نه قواره تنمان بودند و نه توان دور انداختنشان را داشتیم، این همه اشک‌هایی که یواشکی پاک کردیم و با خودمان گفتیم "نشد دیگه." . هیچ فکر کرده ای ما برای وعده دیدارمان چه نقشه ها داریم . به خدا بگو از تمام جهانش، دلخوشم به آخرت. به صدای "دیدار به قیامت"ت که هنوز توی گوشم می پیچد .

  




بعد از چند هفته اصرار من، همسر بعد از چکاپ دستمان را میگیرد و با هزار بدبختیِ ترافیک و جای پارک و دوندگی و وای دیر میشه، میرسیم به سانس ساعت ده و ۵۰ دقیقه. البته با چند دقیقه تاخیر. همسر دل خوشی از فیلم‌های ایرانی ندارد و این بار هم با روی گشاده به خاطر من می‌آید. چکارکنم که سینما بدون حضرتش به من نمی چسبد وگرنه با رفقا می‌رفتم.  می نشینیم به تماشا و فیلم هی جلو می‌رود و من هی توی دلم حرص میخورم که لااقل این بار فکر میکردم فیلم طوری باشد که او هم لذت ببرد. ولی نه خودم لذتی بردم و نه او. باز هم خوش به حال او که مجبور نبود وانمود کند به لذت بردن:))


با خودم فکر میکنم این همه به  به و چه چه از این فیلم واقعا برای چه بود. هی با خودم کلنجار میروم و از این جمله ها که خب "فیلم بازی های خوبی داشت"، "پا به موضوع جالبی گذاشته بود" در گوشم خودم میگویم ولی آقاجان این فیلم ما را نگرفت . فیلم بدی نبود ولی از نظر من لایق این همه تعریف و تمجید نبود .


توجه: هرانچه در متن بیان شده احساس من نسبت به عروسی های متداول هست نه قضاوتم در مورد اشخاصی که این کارو میکنن. و نهایت احترام رو برای عقیده و سلیقه هرکسی برای شروع زندگیش قائلم.  

 

 

پارسال همین ساعتا بود که من مثل همه اتفاقاتِ قبل از عروسی، توی روز عروسیم هم شبیه عروسای دیگه نبودم. و این البته تصمیم خودمون بود. نمیخواستم توی عروسیمون گناه باشه و هیچ علاقه ای هم نداشتم که مثل عروسی های متداول برم ارایشگاه و بعد یه چادر بندازم روی سرم کورمال کورمال بیام تا توی سالن، اونجا چار تا خاله زنک بیان به ارایشم گیر بدن و بیکار بشینیم همدیگه رو نگا کنیم و مراقب باشیم کسی نرقصه، بعدشم دوباره چادر بندازم رو سرم برم خونه مون. بنابراین تصمیم گرفتیم عروسی مون شبیه مهمونی باشه، من لباس عروس محجبه تنم کنم و مثل همه مهمونی ها دور هم باشیم . و البته خدا خیلی کمک کرد و با یه گروه خوب اشنا شدیم که باعث شدن عروسیِ کاملا شاد و به لطف امام زمان بدون گناهی باشه . میتونم بگم بزرگترین تصمیمی بود که توی زندگیم گرفته بودم و چقدر به خاطرش اذیت شدم. تقریبا از دو هفته قبلش که ما با تالار تصمیممون رو درمیون گذاشتیم و قرارداد رو نهایی کردیم و کارتا رو چاپ کردیم و توشون نوشتیم که "تالار خانم ها و اقایان مجزا نیست" فشارا شروع شد. علی الخصوص از طرف برادر و خواهرای خودم . من هر روز گریه میکردم و همسرم دلداری میداد و میگفت من پشتتم نگران نباش. و خیلی لذت بخش بود که همه و همه اون شب خیلی هیجان زده بودن از این نوع عروسی و بعد از اون چند نفر از نزدیکان به تقلید از سبک ما عروسی گرفتن یا سعی کردن بگیرن و نشد . خدا رو شکر که به لطف امام زمان ، زندگیمون رو بدون گناه و با زمزمه قشنگ امام زمانی توی مراسممون شروع کردیم.


دیروز رفته بودم کتابخونه، میخواستم یکی دو ساعتی اونجا درس بخونم، با انبوهی از کنکوری ها، که دیگه احتمال زیاد اکثرشون دهه هشتادی هستن یا نهایتا اواخر هفتاد، روبرو شدم . من حقیقتا جا خوردم. دخترایی که هیچ شباهتی به یه دختر هفده هجده ساله نداشتن، صورتایی پر از آرایش غلیظ، خنده هایی پر از بوی مخفی کاری، مدام در حال چت، گوشیشون مدام در حال زنگ خوردن، نمیخوام بگم نسل ما قدیسه بودیم، ما هم بالاخره یه جاهایی زیرآبی میرفتیم (هرچند درصد کمترمون) ولی هنوز حرمت نگه میداشتیم. نه اینکه با بی ادبی با بقیه ای که حق دارن به جلف بازی هامون اعتراض کنن برخورد کنیم. و این چیزیه که من توی اینا ندیدم. نگران شدم از اینکه شاید دختری داشته باشم که توی این فضا بخواد رشد کنه . البته که وجود چند تا دختر معصوم و نازنین اون وسط دلخوشی بود :)

 

* یه چند وقتیه که وارد مطالعات روانشناسی شدم. البته قبلا هم کتاب روانشناسی میخوندم ولی نه اکادمیکش رو. بیشتر شک -نزدیک به یقین- پیدا کردم به سیستم  اموزش و پرورش ایران. وقتی این مطالعات رو کنار تجربه تدریس خودم میذارم واقعا نا امید میشم. به همسر میگم نمیشه نذاریم بچه هامون برن مدرسه؟ میخنده میگه خودتم بهشون مدرک میدی خانوم معلم؟:/


به نظرم گمشده زندگی من ، خلوت و مطالعه عمیق و شعر است . در این لحظات خودم را تا عمق وجودم پیدا میکنم و حتی گاهی ممکن است با خواندن این چند سطر ساده چنان عمیق در خیالات خودم غرق شوم که خیسی اشک را روی صورتم حس کنم : 



با خودم فکر میکنم تمام زندگی ای که جلو چشمانم خواهد امد عاقبت بخیرم میکند یا نه . 



کم کم داریم به یک سالگی زندگی مشترک مون نزدیک میشیم . یه سال غم و شادی، یه سال قهر و آشتی، یه سال تلخ و شیرین، زندگی بالا پایین زیاد داشت واسمون . پارسال یه همچین روزایی بود که خیلی تنها بودیم . تو تنهاتر از من، من تنهاتر از تو ، خدا رو داشتیم و همدیگه رو . من تنهایی جهیزیه میخریدم تو تنهایی دنبال وام میدویدی که بتونی خونه اجاره کنی، من تنهایی وسیله میچیدم تو تنهایی دنبال پول بودی که بتونی مراسم عروسی بگیری اونجوری که من دلم میخواد، اصلا چرا میگم تنهایی، من تو رو داشتم و تو منو ، هردومون هم خدا رو . چقد قصه دارم تو دلم از اون روزا، چقددد اشک و خنده ها رو کنار هم چیدیم تا شد خونه ی قشنگ زندگی مون، . میدونی توی این یک سال یه لحظه هایی بود که حس کردم خسته ام، بریدم ، کلافه ام ، ولی هیچوقت احساس نکردم اشتباه کردم . هیچوقت احساس نکردم این راه رو باید برگردم تا برسم اول خط و از یه راه دیگه برم . یادش بخیر پارسال همین روزا رو . 


ما یه خانواده ی همیشه مسافریم . و این خوشبختانه یا متاسفانه از ویژگی های یه زندگیه که زن و مردش از دو دیار متفاوتن و خودشون هم در شهر ثالثی زندگی میکنن‌. این بار مسافر دیار همسر بودیم . مشهد الرضای عزیز، و به تبعش روستای پدریِ همسر، لحظه به لحظه ش برام آبستن هزاران کلمه نوشتن بود. احساس میکنم برخلاف دفعات قبل که اشتیاقم به نوشتن رو لابلای مشغله های روزمره گم کردم، باید بنویسم، باید . 
 

توی راه، موقع اذان ظهر، یه امامزاده ای سر راهمون بود. رفتیم نماز بخونیم . سرمای زمستون بود و بخاریِ کم جونِ پراید و خاطره ی خوشِ یه اسپیلیت گنده واسم زنده ست که رنج سرما رو حسابی کم میکرد. داشتم نماز میخوندم که صدای گیرا و نافذ یه آقای مسنّی زو از قسمت مردونه شنیدم. "رب انی مغلوب فانتصر و انت خیر الناصرین" . رفت تا عمق وجودم ، احساس کردم همون جمله ایه که همیشه دلم میخواست به خدا بگم. من عاشق عربی ام و انواع دعاها رو توی قنوتم میخونم، ولی این یکی یه چیز دیگه ست . بعدنا سرچ کردم دیدم دعای دلتنگی های حضرت نوحه . وقتی از اینکه دیوانه و جن زده خطابش میکردن به تنگ اومده بود .

 

پی نوشت : من معتقدم هرکسی توی دعاها یه رزقی داره، رزق من توی هر برهه زمانی یه چیزی بود . یه زمانی " کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته"، یه زمانی " اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم" و احساس میکنم رزق این روزای من همین دعاییه که توی مطلبم نوشتم . 

 

برای چالش

ادعیه منتخب جناب گوارا


زنگ زده میگه بچه م نمراتش اونی نمیشه که "من" میخوام . و من رو با تحکم بیشتری میگه . براش توضیح میدم که قرار نیست همه بچه ها همه ی نمراتشون بالا باشه.  ممکنه کسی واقعا استعداد یه درس خاصی رو نداشته باشه. بهش میگم پسرِ توی سن بلوغت رو مراعات کن. به بهونه درس کاریش نکن از خونه فراری بشه. 

یاد نوجوونی خودم میفتم، یاد دیوارای پر شده از پوستر، یاد گرررریه هام برای باختن تیم مورد علاقه م، یاد اینکه چقد سر هر بازی نذر و نیاز میکردم. و یادمه که مراعاتمو میکردن، تاییدم نمیکردن اما دافعه و طعنه و کنایه و . هم خبری نبود. یکی دو سالی طول کشید تا خودم خنده م میگرفت به کارام، سررسیدامو که تاریخ تولد و خصوصیات بازیکنا و کلیییی شعر و متن عاشقانه توشون بود انداختم توی سطل اشغال . 

کاش با کمی مطالعه و مشاوره گرفتن، شرایط سنی بچه هامون رو درک کنیم و باهاشون کنار بیایم.

 


وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج هایش تنها بماند؛ آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.


آلبر کامو

 

 

- یکی ده سال و سیزده روز ، یکی شانزده سال و ۱۰ ماه بزرگتر از منند و من باید روبروی شان بنشینم و توضیح بدهم که با هجوم آوردن به روح هم، چیزی نصیبتان نمی‌شود. هی خالی میشوم از امید، از انگیزه، از انرژی. هر آنچه در وجودم مانده را نثارشان میکنم تا شاید اتفاق محالی ، ممکن شود. می‌روند اما من در لحن پر از کینه و بی تفاوتی‌شان، آینده خوبی -نه برای خودشان نه طفل معصومِ بی گناهشان- نمی بینم . 

 


۱‌ . ابتدا به ارایشگاه رفته و مانیکور از نوع مخصوص عروس انجام می دهد، سپس یکی از کتاب های قطوووور کتابخانه را برداشته، طوری عکس می گیرد که ناخن هایش کامل بیفتد و سپس در اینستا قرار می دهد

 

۲. یک عدد سیبیل وارد پیج خانوم بازیگر می شود که با ارایش فوووق غلیظ  در اکران مردمی فیلم ارزشی اش شرکت کرده، محوووو تماشا می شود و سپس کامنت میگذارد: اووووو چیکار کردی "آبجی".!!!

 

۳. پسر ۲۲ ساله ای که فعاااال مجازی ست و از این طریق با صدها دختر روزانه در ارتباط است در چشمان من نگاه می کند و می گوید دیگه هر کی ازم بخواد باهاش باشم، هستم! فقط حیف شد که چند سال قبل پیشنهاد اون خانوم پولدار ۴۰ ساله را رد کردم 

 

 

ما هیچ ما نگاه . 

 

 

و قل للمومنین. و قل للمومنات .


گفته بود باید شروع کنی و خوبم شروع کنی وگرنه تا سه هفته اینده از تیم حذف میشی . دقیقا روزی که باید شروع کنم سرما میخورم  :دی میدونم که دیگه نمیشه بهونه اورد. به سبک معهود شب حداقل هشت و حداکثر ده میخوابیم و حداقل ۴ و حداکثر ۵و نیم بیدار میشیم. میریم میدویم و ورزش میکنیم و تا هشت میریم پی کارامون. میترسم از شکستن این روند و میترسم از ادامه پیدا کردنش . دلم میخواد بخوابم :دی دلم میخواد استراحت کنم ولی حیثیتیه. افوض امری الی الله . 

 

 

پ.ن : بهش میگم اقای نعیمی گفته میشه یه کاری کرد شهریه ندی و همون روزانه رو بری، میگه خب که چی؟ چه فرقی داره؟ یعنی اینکه واسه من مهم نیست این شهریه دادن. بعضی وقتا شبیه روانشناسا حرف میزنه :دی 

 

پ.ن ۲ : یه سری وبلاگا چه خوبن. ستاره شون که روشن میشه خوشحال میشم. هرچند که نظر نمیدم این روزا به خاطر خلوتی که توش فرو رفتم برای انرژی گرفتن، ولی اونایی که دنبال میکنم رو همیشه میخونم و با ذوق هم میخونم 


مدرسه کوچه بغلی دارن اهنگ پخش میکنن و از بچه های دبستانی میخوان که بیان ترانه بخونن و جایزه بگیرن . ترانه ی چی؟ اهای عالیجناب ععععععشق فرشته عذاب عععععشق :/ 

بعد میگن بلوغ زودرس ، بعد میگن انحرافات جنسی، ذهن بچه از الان درگیر این مفاهیم به درد نخوره :( 


امروز شاید به ظاهر یه آزمون رانندگی بود و یه رد شدن ساده برای اولین آزمون و منتظر یه فرصت دیگه شدن، ولی برای من روز عجیبی بود.  سه ساعت و ربع توی گرما کنار من نشستی، بهم روحیه دادی، بهم آرامش دادی و بعد از پیاده شدن از ماشین دستتو دورم حلقه کردی و گفتی فدای سرت . شاید به ظاهر  اتفاق ساده ای باشه اما انقدر منو به اوج آسمون برد که امروز برای اولین بار، خیلی عمیق ، به خونه مون احساس دلبستگی کردم. باورت میشه که امروز برای اولین بار رفتم توی آشپزخونه و سرک کشیدم توی کابینتا ببینم بهترین چیدمان ممکن چیه. ببینم چی رو میشه جابجا کرد و چی رو میشه مرتب کرد، مرتب کردن از سر ذوق نه از سر اجبار. باورت میشه ذوق نه ی من توی پناه مردونه ی تو بیدار شد؟ به همین سادگی . بعضی وقتا دل آدمای توی پیله پیچیده ای مثل من خیلی دیر نرم میشه.


مبحث اختلال وسواسی اجباری رو میخونم، در مورد علل بوجود اومدنش و نشانه هاش صحبت کرده.  مهدیِ گنجیِ خوش ذوق عکس یه خرس قطبی رو گذاشته و زیرش نوشته کتاب رو ببندید و به خرس قطبی فکر نکنید. سعی میکنم به خرس قطبی فکر نکنم ولی همش میپره وسط فکرام . اینطوری میخواد نشون بده هرچیزی رو میخوای تلاش کنی فراموش کنی بیشتر میاد تو ذهنت .

من یاد تو میفتم . 

 

 

 

 

* هریک از دایره جمع به راهی رفتند 

ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم .

 

#سعدیِ جان

 

 

پ.ن: خانم الف  و صهبا نیستن دیگه .  حالا به نحو و شدت های متفاوتِ نبودن. صفحه وبلاگ خانم الف رو که باز کردم یهو دلم گرفت. از اینکه حتی جای خداحافظی هم برامون نذاشتن. مجازی بودن این داستانا رو هم داره.


دیشب بعد دو سه روز انزوای ارتباطی بالاخره رفتیم سراغ سروش و ایتا.  دوستم میگه تمام دلخوشیامونو ازمون گرفتن، با خودم فکر میکنم اگه مثل من چند روز همسرشو نمیدید و دلش لک میزد واسه اینکه صداش و عطرش توی خونه بپیچه و اصلا نمیدونست کی برمیگرده خونه، بازم به فضای مجازی میگفت دلخوشی؟ 

بعد انگشت اشاره رو میگیرم طرف خودم، به خودم میگم اگه توام به اونایی فکر کنی که وضعشون بدتر از توعه، به خیلی از داشته های الانت میگی دلخوشی و دیگه از صبح تا شب بغض نمیکنی یه گوشه بشینی. 

 

- دیروز کیک پختم و با ابمیوه و چند تا خرت و پرت رفتم جلوی در محل کارشون. حس ملاقاتی با زندانی ها رو داشتم

 

- خدا رو شکر میکنم که توی همچین شرایطی قرار گرفتم تا بفهمم این مملکت با خون دل خوردن یه عده ای سرپاست و قدر ارامشمو بیشتر بدونم 

 

- با خودم فکر میکنم اگه نبودن خانواده هایی که بدون هیچ چشمداشتی جگرگوشه هانو بذارن وسط برای امنیت این خاک، چند سال دیگه باید مردمی که معلوم نیست چه وضعی دارن به حال تاریخشون حسرت بخورن . 

 

- برام مهم نیست که یه عده همه چی رو با پول حساب کتاب میکنن، وقتی جواب گلایه هامو از کم بودن حقوق و مزایا با این جمله میدی که "ما سرباز مملکت امام زمانیم" دیگه چه چشمداشتی به حرف دیگران دارم و  چه غصه ای از قضاوتشون.


امروز بعد از مدت ها اشتیاق، بالاخره جوکر رو دیدم . خیلی دوست دارم نظر و تحلیل کسایی که فیلم رو دیدن بدونم . لطفا اگر تمایل داشتید نظر خودتون یا نقدی که در مورد فیلم خوندید رو بنویسید.

لینک دانلود در پاسخ کامنت ارکیده عزیز

 

*شهدای ملارد امروز تشییع شدن . خوشا به سعادتشون که برای امنیت مردمشون و اعتقاداتشون جون دادن و چه سخت میگذره این روزا و شبا به خانواده هاشون . لطفا دعا برای ارامش دل خانواده هاشون و شادی روحشون  رو فراموش نکنید. 

 


امروز بعد از مدت ها اشتیاق، بالاخره جوکر رو دیدم . خیلی دوست دارم نظر و تحلیل کسایی که فیلم رو دیدن بدونم . لطفا اگر تمایل داشتید نظر خودتون یا نقدی که در مورد فیلم خوندید رو بنویسید.

 

*شهدای ملارد امروز تشییع شدن . خوشا به سعادتشون که برای امنیت مردمشون و اعتقاداتشون جون دادن و چه سخت میگذره این روزا و شبا به خانواده هاشون . لطفا دعا برای ارامش دل خانواده هاشون و شادی روحشون  رو فراموش نکنید. 

 


بعد از ازدواج متوجه یه سیستمی توی خانواده همسرم شدم که برام خیلی عجیب بود. وقتی مریض میشن فوری میرن یه دوجین تخم مرغ میارن و شروع میکنن به "چشم فلانی" گفتن که البته برای احترام به حضار (که اسم اونا هم گفته میشه) بترکه ی اولشو نمیگن. خودشون که میگن خوب میشیم با این کار ولی من خوب شدنی ندیدم. همیشه برام سواله چرا به جای این کار به ذکر و صدقه متوسل نمیشن. 

شما هم تجربه ای در این مورد دارید؟ خودتون استفاده میکنید؟ تا حالا در مورد تاریخچه ش چیزی شنیدید؟ 

 


به دنیا فکر میکنم . به آدم ها. به داشتن ها و نداشتن هایشان. دیروز روز عجیبی بود . از همان اول بامدادش. با م حرف میزنم . یک سال پشت کنکور ماند تا دکتر شود. دکتر شد. چند سالی بیخبر بودم و او هم ساکت. مطمئن بودم خداروشکر خوشبخت است چون توی عکس هایش ، هم لباس سفید دکتری تنش بود و هم لبخندهای کنار معشوقش به راه بود. بعد از چنددد سال، واقعا چند سال، چند سالی که برای نوع رابطه ما در دبیرستان عجیب بود، یک طوری سر صحبت را باز کرد، گفتم "به سلامتی عروسی کردین یا عقدین هنوز؟" گفت دوسال پیش عروسی کردیم یک سال پیش جدا شدیم.  دیشب هم که خواستم تولدش را تبریک بگویم گفت تصادف کرده، یک تصادف بد، و یک پرونده ی پاپوش طور هم توی دادگاه برایش ساخته اند و باید کلی پیاده شود برای وکیل گرفتن.  غمگین شدم . ولی لابلای صحبت هایش هنوز خدا را شکر میکرد 

احساس میکنم زمینه زندگی آدم ها، در امیدشان به آینده و تاب آوری شان در مقابل مشکلات، خیلی تاثیرگذار است. 

 

و احساس میکنم که خیلی کم دعا میکنم . خیلی کم به یاد دیگران م. خیلی کم سرم را از لاک مشکلات و مشغولیت های خودم بیرون میاورم. دیروز وقتی ساعت ۷ صبح ف زنگ زد و گفت به همسرت بگو موقع رفتن سرِ کار، حواسش باشد که چشمش به خورشید نیفتد، فهمیدم. آدم ها میتوانند خیلی جلوتر از نوک بینی‌شان را ببینند حتی وقتی مثل ف غرق در گرفتاری اند.

 


بعد از ازدواج متوجه یه سیستمی توی خانواده همسرم شدم که برام خیلی عجیب بود. وقتی مریض میشن فوری میرن یه دوجین تخم مرغ میارن و شروع میکنن به "چشم فلانی" گفتن که البته برای احترام به حضار (که اسم اونا هم گفته میشه) بترکه ی اولشو نمیگن. خودشون که میگن خوب میشیم با این کار ولی من خوب شدنی ندیدم. همیشه برام سواله چرا به جای این کار به ذکر و صدقه متوسل نمیشن. 

شما هم تجربه ای در این مورد دارید؟ خودتون استفاده میکنید؟ تا حالا در مورد تاریخچه ش چیزی شنیدید؟ 

 


- امروز خیلی کار کرده بود و از همه سخت تر اینکه بدون لباس گرم و دستکش رفته بود بالای دکل. بازم مثل روزای قبل دیر اومد. خیلی دیر . وقتی اومد خیلی سعی کردم سرحال باشم ولی اخرش زدم زیر گریه. اونم خسته و کوفته . چقدر غربت سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم . 

- مهمون داشتیم امشب، تا رفتن و جمع و جور کردیم نزدیکای ۱۲ شد، براش تعریف کردم که امروز مجتبی شکوری در مورد سوگ حرف میزد ، در مورد سوگواری، در مورد اهمیتِ احترام گذاشتن به سوگواری دیگران برای مشکلاتشون، اخرش بهش میگم من یه سوگی دارم ، براش تعریف میکنم که از فلان اتفاق خیلی غمگینم ، بهم میخنده و میگه برای چیزی سوگواری کن که ارزش داشته باشه و بلافاصله از خستگی خوابش میبره :/ 

من :| 

سوگم :| 

مجتبی شکوری :|

 

 


من قطع همکاری خودمو با تلویزیون اعلام میکنم و دیگه نمیخوام توی تلویزیون فعالیتی داشته باشم . خدانگهدار 

 

پ.ن. دیدم هرکی که ما به عمرمون اسمشم نشنیدیم داره اعلام قطع همکاری میکنه با تلویزیون، من چی کم دارم خب . منم قطع همکاری میکنم :دی


این روزا یه دنیا حرف دارم برای گفتن اما انقد همه چی تو ذهنم رسوب کرده که باید با کلنگ به جونشون بیفتم و تیکه تیکه جداشون کنم 

اول از چیزی می نویسم که خیلی آزرده خاطرم کرد، می نویسم شاید کمک کنه حتی برای یک نفر ، برای یک لحظه، اثرگذار باشه .

رفته بودم مسجد، مسجد روبروی خونه مادرِ همسرم، یه خانومی که سعی میکرد با مثلا زبون خوش همه رو به خودش جلب کنه و انگار پای ثابت مسجد بود، همینطور که داشت شکلات پخش میکرد، اومد سمت من، حواسم به گوشی بود، سریع یه شکلات برداشتم و تشکر کردم، که یهو دیدم دستشو اورد زیر چونه م صورتمو برد بالا و گفت: " خوشگلم تو خودت مث عروسکی، چرا اینطوری میای تو کوچه و خیابون" ، من انقد شوکه شدم، انقدر یه چیزی درونم فرو ریخت، که اصلا زبونم باز نشد بگم من هیچ آرایشی ندارم، یا بگم به توچه، یا هرچیز دیگه ای، نفهمیدم نمازمو چطوری تند تند فرادی خوندم و زدم بیرون. 

من دارم به سی سالگی نزدیک میشم، من از بچگی همیشه به خاطر نوع حجابم تایید شدم، من سابقه مسجد رفتنم بیشتر از بیست ساله، این "من" دیگه نمیتونم پامو توی اون مسجد بذارم، وای به حال نگاهای چپ چپی که به بدحجابا میشه توی جاهای مذهبی، وای به حال تیکه هایی که بهشون میندازن، وای به حال جامعه ای که مذهبی هاش بیشتر از جذب، دفع رو بلدن .

 


نشستم با سین صحبت میکنم . میگم این مانتو خیلی خوشگله ولی خیلی هم گرونه.  منم که چندتا پارچه خریدم اونا رو میتونم لباس بدوزم برای عید. میگه اصلا نگو که اینو گرفتم پس اونو نگیرم. هیچوقت مرد رو به کم خریدن عادت نده. یادمه از همون روزای اول عروسی بهم میگفت وقتی بین دوتا چیز گرون و ارزون شک داری حتما گرونه رو بخر که شانت حفظ بشه

از همون روزا خیلی به حرفاش فکر میکردم، به جمله داداشم که میگفت زن قانع مرد رو بدبخت میکنه، به اینکه مردو هرجور ازش بخوای همون طوری پیشرفت میکنه. واقعا کی راست میگه؟ کی اشتباه میکنه؟ اونیکه قناعت میکنه تا مردش شرمنده ش نشه یا اونی که سعی میکنه مردش اوج بگیره. مرز اینا کجاست؟ 

و سین چیکار کرده که با وجود این تاش و خریدای زیادش، همیشه شوهرش میگه سین خیلی قانعه و چیزی نمیخره اصلا . چه مهارت عجیبیه


با ع میریم خونه میم . ما سه تا همدم شادی و غم و غرغر و ذوق کردن های همیم. حداقل روزی یک ساعت رو توی گروه واتس اپ حرف میزنیم و خودمون رو خالی میکنیم. از چند ساعتی که کنار هم بودیم حداقل یک سومش رو در مورد خونواده همسر و غصه هایی که داشتیم حرف زدیم. در مورد چیزایی که توی دلمون دفن شده بود و رسوب کرده بود. در مورد چیزایی که نتونسته بودیم با کسی درمیون بذاریمش. توی خلال صحبتامون من به حرفای

صهبا یه گریزی زدم . اینکه بیایم فکر کنیم اونا خانواده خودمونن . همون طور که از پدر و مادر و خانواده خودمون به دل نمی گیریم از اونا هم به دل نگیریم ولی اخرش به این نتیجه رسیدن که اونا ما رو "عروس" خودشون میدونن خب ما چطور اونا رو پدر مادر خودمون بدونیم. چه داستان دنباله دار و خسته کننده و کلافه کننده ایه این داستان عروس و خانواده شوهر. 

شما هم این مشکلات رو توی خانواده تون دارید؟ شما عروستون رو عروس می دونید یا عضوی از بن اصلی خانواده؟

 


به نام خدا 

چند سال قبل رمان کیمیا خاتون نوشته ی سعیده قدس رو خونده بودم. یادمه از زمان خوندن اون کتاب از شمس و مولانا بدم اومد. چهره ای که از کیمیا، علاءالدین، مولانا و شمس در کتاب کیمیا خاتون اومده کاملا با چیزی که در "ملت عشق" هست متفاوته.  دیروز ملت عشق رو تموم کردم و رفتم سراغ مقالات و نقدها که ببینم شمس این انسان لطیفِ ملت عشقه یا اون فرد ظالمِ کیمیاخاتون. و جستجوهام به نتیجه ای نرسید. هرچند که اطلاع از اندرونی خونه ی یه عالم، همین الان هم موضوع محالی به نظر میرسه وای به حال اون زمان. اینکه بین شمس و کیمیا چی گذشته، خدا عالمه. تاریخ موضوعیه که هیچوقت نمیشه توش به یقین و قطعیت رسید.‌ اصلا مگه ما در مورد اتفاقات معاصر خودمون به قطعیت میرسیم؟

همیشه آخر رمان ها به یه احساس "خب که چی" گونه ای میرسم. فکر کنم باید از مجبور کردنِ خودم به درک رمان ها دست بردارم.‌همونطور که فیلم های بی پایان و روایت طور نمیتونن دلم رو راضی کنن

 

پ.ن: نمیدونم چرا ازم خواست روندِ جدید مطالعاتم رو با ملت عشق شروع کنم. به هرحال به عنوان یه رمان خوب بود . و البته تشویق به هوس های جلاداده شده ای که به اسم عشق فروخته میشن توش به چشم میخوره(عشق زنی متاهل به مردی صوفی). بعد از خوندن این کتاب تصمیم گرفتم اول کتابایی که ممکنه باعث انحراف ذهنی بچه ها بشن یه علامت بذارم که یادم باشه نذارم بچه هام تا اواخر نوجوونی این کتاب رو بخونن


یه دخترخانم چادری و یه اقا با تیپ  مذهبی یه کنجی نشستن با هم حرف میزنن. پچ پچه هاشون، خنده های ریز ریز و با اطوارشون منو یاد حرف شوهرخواهرم میندازه که میگفت هروقت دیدی دونفر اینطوری ان، بدون یا نامزدن یا دوستن. میگفت زن و شوهرایی که باهم زیر یه سقفن به اندازه کافی تو خونه وقت برای این کارا دارن. یاد قدیما میفتم . یاد پچ پچه هامون، یاد خنده های ریز ریزمون . یاد سکوت وحشتناک توی مسیر. یاد تمام تصمیمایی که توی ذهنم مرور میکردم بین دوران قبل و بعد هم‌خونه شدن، یه دنیا فرقه . یه دنیاااا. عجیبه این زندگی مشترک . چقدر باید مراقبِ ترکای ریزی که روی چینی زندگی میفته بود، وگرنه یهو یه جوری صدای شکستنشو میشنوی که نمی فهمی اصلا از کجا خوردی.


توی این امامزاده نشستم . نمیدونم چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته. هیچوقت اهل حفظ کردن تاریخا و مناسبتا نبودم. اصلا نمیدونم که اسم امامزاده چیه و شجره ش چیه. اصلا مگه مهمه . به قول شمس : عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود،آنجا برایش نمازخانه میشود،اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود،آنجا برایش میخانه میشود. در این دنیا هرکاری که بکنیم،مهم نیتمان است نه صورتمان!

من عاشق حقیقی خدا نبودم . عاشق حقیقی تو هم نبودم؟


بسم الله 

امروز رفته بودم پارک بانوان ورزش کنم. دو سه تا خانوم نزدیک به من ایستاده بودن و صحبت میکردن. مکالمه شون برام جالب بود:

- کرونا هم که وارد ایران شده 

+ عه؟ کی گفته ؟ 

- وارد شده . تلویزیون نشون داد 

+ من ندیدم . واقعا تلویزیون گفت؟ 

-تلویزیون که چیزی نشون نمیده بابا ( من : :| . جمله قبلیِ گوینده : | ) 

+ حالا کدوم شهر اومده؟ 

- نمیدونم کجا بود فقط میدونم اومده

+ هیچ کاری هم نمیکنن اینا. باید پیشگیری کنیم. میگن ده دیقه (:| ) باید دستتو بشوری هر دفعه

 

پ.ن. به ناتوانی مسئولین در مقابل انواع بحران ها اعتقاد راسخ دارم و فقط از خدا میخوام که در مقابل بلاها از همه مون محافظت کنه 


از تیتری که انتخاب کردم ناراضی ام. من توی خونواده ای بزرگ شدم که توی زمان به دنیا اومدن من رفت و آمدی نداشتن، چون بستگانی توی اون شهر نداشتن، و خیلی چون های دیگه. توی خونه مون همه ساکت بودیم. ساکت بودن یه مزیت محسوب میشد. به دلایل مختلف.  سفر نمیرفتیم. به دلایل مختلف. حالا من، همون دختری که از ۱۰ سالگی توی اون خونه ساکت تر از ساکت که همه بچه هاش رفته بودن و فقط من مونده بودم و یه برادر آروم تر از خودم، همون دختری که سال ها توی خوابگاه به غربت و تنهایی خو کرد تا بتونه از خودش محافظت کنه، چجوری یهو بعد ازدواج باید عادت کنه به رفت و آمدای زیاد و مهمون اومدنای زیاد.  پس چرا اسم من رو به جرم  اینکه زیاد از مهمون اومدن استقبال نمیکنم (حتی اگه تنها عضو خونواده م توی شهر غریب باشه) میذاری موجود به در نخور.  یاد بگیر ادما رو با علم به گذشته شون قضاوت کن  حتی اگه اون ادم خودت باشی:/ منم یاد میگیرم خصوصیات بدم رو کم کم اصلاح کنم. باید از این به بعد هر هفته یه مهمون دعوت کنم. کم کم عادت میکنم به رفت و آمد . 


میگه پدر و مادر هرکاری میکنن وظیفه شونه. بچه اوردن "باید" وظایفشونو نسبت بهش انجام بدن هیچ حقی هم به گردن ما ندارن. بچه های این دوره انقد گرفتارن که خیلی هنر کنن از پس زندگی خودشون بربیان.

 

 

به این فکر میکنم بچه های این دوره انقد گرفتارن که به پدر و مادرشون رسیدگی نمیکنن یا بالعکس . 

با خودم فکر میکنم بچه هایی که انقد رویاشونو میبافم ممکنه وقتی بزرگ شن این حرفو بزنن؟


آخرین کتاب مستور رو امروز دست گرفتم و یک روزه تمومش کردم. من نقد نوشتن رو بلد نیستم، علمشم ندارم، اما تنها چیزی که میدونم اینه که با کتابای مستور مدهوش میشم و ازشون لذت میبرم.  شخصیت هاش رو دوس دارم، درکشون میکنم و جذب میشم و باهاشون زندگی میکنم.

داستان غلط املایی های عمدی کتاب هم جالبه، اوایلش برای من که همیشه ملانقطی بودم توی املا، خیلی عجیب بود، اواخرش استرس داشتم نکنه املای واقعی کلمات رو یادم بره :)

کتاب معسومیت درباره شخصیتی به نام مازیاره، پسر رابین و مهناز . یه برش از زندگی مازیار که به نظرم برای این دورانِ حبس خانگی، کتاب سبک و خوبی بود.


بسم الله 

نمیتونم بگم این روزا پر اضطراب‌ترین روزای زندگی منه، چون بدتر از این رو هم گذروندم. ولی در نوع خودش سختیِ بی سابقه ای داره

داشتیم زندگیمونو میکردیم، هر روز با تکرار جمله ی " تا به شلوغی و گرونی دم عید نخوردیم خریدامونو تموم کنیم"، سرگرم بودیم با گیر دادن به فلان جمله ی خواهرشوهر و برادرشوهر، مشغول تلاش برای برنامه ریزی سال جدید، کرونای منحوس از راه رسید.  راستی راستی کی فکرشو میکرد که دیگه هیچی سرجای خودش نباشه

خدا کنه این روزا زودتر بگذره و برای همه به سلامت بگذره . 

خدا کنه این مهمون نه زودتر بارشو ببنده و بره . 


خیلی از داشته‌هایت، آرزوهای دست نیافتنیِ دیگرانند، و حتی شاید داشته‌های امروزت، رویاهای دیروزت باشند که رنگ رویا از رویشان پریده و شده اند داشتنی‌های عادی. یا زمان برایت بی اهمیتشان کرده، یا آنقدر دیر به آرزویت رسیده‌ای که بیات شده و از دهن افتاده. 

* میگوید در خانه مانده‌ای و حوصله‌ات سر رفته، اما حواست نیست که این "در خانه ماندن" آرزوی خیلی از قرنطینه‌ای هاست. به جای نق زدن برای سلامتی‌شان دعا کن

 

* یکی از اتاق‌های خانه‌شان همیشه خالیست، می‌گوید "الکی خونه دو خوابه گرفتیم"، یادش میفتد که وقتی نوجوان بود، مادرش از خانه قهر کرده بود تا از پدرش جدا شود، در خانه پدربزرگ، به سرنوشت زندگی مشترک پدر و مادرش فکر نمیکرد، با ذوق و شوق دست به کار شده بود برای تمیز کردنِ یک اتاقِ انباری‌طورِ کوچک تا بشود اتاقِ خودش، تا دیگر حسرتِ اتاقِ جدا نداشتن را نخورد .

 

* تا وقتی از شنیدن کلمه "نه" ناراحت می‌شوید کودک باقی خواهید ماند. (از کتاب "زندگی مشترک و حد و مرزهایش" )


جان ناقابل من چه ارزشی دارد که فدای تو شود.

 

+ عیدتون مبارک . الهی که حضرت شادی و سرور مهمونِ دلاتون کنن توی این روز عزیز

 

+از دیروز ظهر که کمرم رگ به رگ شد و چارچنگولی موندم و برای هر حرکت کوچیکی شرشر اشک میریختم تا بتونم حالت دراز کشیدنم رو عوض کنم، فهمیدم لحظه و دقیقه و عمر و ارزش وقت و سلامتی یعنی چی. حتی فهمیدم اینکه بتونی بدون نگرانی دکتر بری یعنی چی. از دیروز با خودم فکر میکنم یه وقتایی یه دردایی لازمه بیان تا قدر عافیت بدونیم. بچه های خوبی باشید و همینجوری قدر عافیت بدونید:)  الان خیلی بهترم و بدون گریه میتونم بشینم حتی :)) . ولی همچنات ملتمس دعاتون هستم . 

 

+ اقایونِ بزرگواری که این صفحه رو میخونید، ملتمسانه ازتون میخوام ادبیات خانوم ها رو برای محبت کردن یاد بگیرید . به همسرم میگم خب چرا هیچی جز اینکه "پاشو بریم دکتر" نمیگی. بزرگوار توی مریضی های من فقط این دیالوگ رو دارن. دیشب توی اون وضعیت دوباره کلی توضیح دادم که ما از ظهر هیچی نخوردیم . و شما همچنان میگی چرا نمیای بریم دکتر . میگه " توی الگوریتم ذهنی من نمیگنجه کار عبثی بکنم. مثلا بیام توی این وضعیت چایی بهت بدم:)) اول باید کار اصلی و مهم رو انجام بدیم. " من میفهمم که وقتی ما مریض میشیم از محبت زیاد مستاصل میشید و دلتون میخواد یه کار مهم انجام بدید به اسم دکتر بردن ولی ما نیاز به محبت داریم. خدا خیر بده به پدراتون اگه یادتون دادن چجوری باید به جنس مونث محبت کرد.

از دیشب الحمدلله پیشرفتای جالب توجهی اتفاق افتاده.  به قول دوستم میگه باید به مردا دقیقا بگی چیکار کنن. انتظار کلی داشتن برای محبت کار بیهوده ایه:))


خداجونم سلام 

این حرفا رو اینجا بهت میگم تا خودمم بتونم همیشه بخونمش و خیلی چیزا رو به خودم یاداوری کنم. مدرسه که میرفتیم، همه مون اون حکایت معروف رو میخوندیم که هرنفسی که فرو میرود ممد حیات است و. ولی درصد خیلی بالایی مون در موردش به یقین قلبی نرسیدیم. خیلی هامون توی زندگی غرق میشیم و فراموش میکنیم که غرق نعمتای تو هستیم. شاید هیچ کس از درد و مریضیش به اندازه من خوشحال نشده باشه.  توی روزایی که همه دلم پر از هراس و استرس از یه مریضی بود، به یه مریضی دیگه دچار شدم، نماز خوندنم نشسته و با درد شد، خوابیدنم عجین شد با پریدن و درد کشیدن و آرزوی خواب راحت، از این پهلو به اون پهلو شدنم شد مصیبت، راه رفتنم شد زجر، کارای شخصیم شد وبال بقیه . خدایا من به خاطر این درد ازت ممنونم. ازت ممنونم که یادم انداختی غرق نعمتم. ممنونم که بهم یاداوری کردی چقدر کم میگم خدایا شکرت، ممنونم که بهم یاداوری کردی چقدر قدر نمازایی رو ندونستم که میتونستم سر به سجده بذارم و لذت ببرم . خدایا من به خاطر همه چی ازت ممنونم و دعا میکنم که هیچ بنده ای رو با گرفتن نعمت هات ازمایش نکنی. به حق خوبای درگاهت. یا ارحم الراحمین


در روند فیلم بینی های کرونایی، دیشب فیلم The terminal رو دیدم. داستان مردی که از کشور خیالی کراکوژیا وارد امریکا میشه، و به دلیل اینکه بعد از خروجش از کشور کودتا اتفاق افتاده و امریکا فعلا دولت جدید رو نپذیرفته نمیتونه از در فرودگاه خارج بشه. قضیه برای من از اونجایی جالب تر شد که فهمیدم این فیلم الهام گرفته از داستان یک ایرانیه که به خاطر مشکلات اقامتی و پناهندگی، به مدت ۱۸ سال در سالن فرودگاه شارل دوگل فرانسه زندگی کرده .

راستش یک ساعت اول دیگه کم کم داشتم خسته میشدم تا اینکه فیلم به جاهای قشنگش رسید. نمره ای که طبق سلیقه خودم بهش میدم ۷۵ از صده :) 

بعدا نوشت: موسیقی فیلم عالی بود. از اونایی که همیشه تو خاطر می مونه :

 

The Tale of Viktor Navorski

 

 


شاید اگر قرار باشد یک کتاب را در دنیا، با توجه به ویژگی‌های شخصیتی‌ام، انتخاب کنم و هزار بار بخوانمش و فکر کنم و فکر کنم، همین کتاب را انتخاب می‌کنم. البته وقتی می‌خوانمش، یک‌طورهایی به ذهنم و روحم فشار می‌آید. که چرا پس تا حالا اینطور بوده‌ام. اما از آن فشارهایی ست که برای رشد کردن باید تحملش کرد. میم میگفت که یکی از بستگانشان، با سه کتاب زندگی می‌کند، آنقدر آن‌ها را خوانده که همه جمله‌ها را حفظ شده. حالا من باید با این کتاب زندگی کنم تا همه جمله‌هایش ملکه ذهنم شود. آخرین باری که با همسر برای خرید کتاب رفته بودیم، ( آه که چقدر دلم برای خرید رفتن تنگ شده) ، من دنبال کتاب‌های تربیت فرزند بودم، اما صدایی درونم می‌گفت: "بنده خدا تو که هنوز تعار‌ض‌های زندگی مشترکت را حل نکرده‌ای، کتاب تربیت فرزند خواندنت چه صیغه ایست، تو هنوز خودت را تربیت نکرده‌ای" و من به حرفش گوش کردم و این کتاب را خریدم. و حالا در تلاشم برای تربیت خودم. و امروز که به یک جمله از کتاب رسیدم، از شدت فشاری که به روحم آورده است، احساس نیاز به نوشتن پیدا کردم . نه که این جمله را برای بار اول باشد که می‌خوانم و می‌شنوم، بلکه برای بار اول است که تمام قد با آن روبرو می‌شوم.

جمله مزبور این است: " اجازه نداریم بگوییم : اگر این کار را بکنی یا آن طور باشی، دوستت دارم." و در ادامه : " خدا ما را آزاد آفریده است. پس استوار بایستید و زیر بار اسارت نروید. هنگامی که احساس کنیم تحت سلطه قرار گرفته‌ایم، آزادی ناپدید می‌شود و عشق به خطر می‌افتد."

با خواندن این جمله، به یاد پدر و مادرها و همه بزرگ‌هایی افتادم که چقدر این جمله را در گوش بچه‌ها می‌خوانند: " اگه این کارو بکنی دیگه دوسِت ندارم". ما با این جمله بزرگ شده‌ایم. که باید کاری را بکنیم که بقیه دوستمان داشته باشند. بقیه باید از کارهایمان خوششان بیاید. خودمان، خدا، حق، و. هیچ‌کاره‌اند. و به تبع آن یاد گرفته‌ایم انتظار داشته باشیم بقیه کاری را بکنند که دوستشان داشته باشیم. ما خوشمان بیاید. از نه شنیدن عاصی می‌شویم و کلافه.


به نام خدا

1 - میخواستم عنوان مطلب رو "نود و درد" بنویسم، دیدم هنوز که یک ماهش هم نرفته، هنوز که خدا هست، شاید اون سالایی که شعر " سال نود و درد عجب سال بدی بود" رو میخوندیم ناشکری کردیم که سال نود و نه این شد، خلاصه که باشه همون "نود ونه ". به امید اینکه آخرین سال هزار و سیصدی رو با شادی و خوشی ادامه بدیم. نه فقط برای من، برای همه دنیا، و این دعا مستجاب نمیشه مگر به اومدن شما آقاجان . شادی و خوشی محض توی این دنیا هیچوقت سهم کسی نبوده، و هیچوقت نعمتای خدا بین بنده هاش مساوی تقسیم نمیشه، اما میشه که بااومدن شما به "عدالت" تقسیم بشه.

امروز 24 فروردینه، الان که این مطلب رو می نویسم، عمیق ترین حس هایی که دارم نگرانی و دلتنگیه. نگران عزیرای زندگیم، نگران همه مردم، دلتنگ خانواده م که امسالم رو بدون اونا شروع کردم و خیلی سخت دارم ادامه میدم. با تماس تصویری هایی که یه طرفش همیشه اشک هست، اشکایی که یا سرازیر میشه یا به سختی توی چشم ها مهار میشه. و خدایا من به چیزی که سهم ما قرار دادی راضی ام . و ازت میخوام هیچ کسی رو با رنج عزیزاش امتحان نکنی.

 

2 - این روزا با اهداف سال جدیدم مشغولم و یکی از مهم ترین اون ها غلبه بر اهمال کاریه. دامی که همیشه جلوی پیشبرد اهداف و کارای مهم پهنه.دارم مطالعه میکنم و امید دارم که امسال شکستش بدم . ان شاء الله

 

3-  به یکی از هم دانشگاهی هام که حدود 8 سال ازش بیخبر بودم پیام دادم و احوالاتش رو جویا شدم. مهندسی کامپیوتر میخوند توی یکی از بهترین دانشگاهای ایران و ارشد هم یه رشته خوب توی یه دانشگاه خوب. و حالا که ازش پرسیدم چیکار میکنی، گفت بچه داری . بعد از دو سال کار استعفا داده و توی خونه مونده به خاطر بچه ش. و من هیچوقت نمیتونم این تعارض بین سرکار رفتن و نرفتن مادرا رو برای خودم حل کنم

4 - دو تا فیلم دیدم که دلم میخواد در موردشون بنویسم که فراموش نکنم

 

* jumanji 1995  رو دیدم. خوب بود. برای من که خیلی سخت جذب فیلم ها میشم راضی کننده بود. در حد سرگرم شدن . دو تا بچه شروع میکنن به یه بازی که مراحلش توی دنیای واقعی اتفاق میفته و فقط یه بازی نیست. اگر بخوان اثرات مراحلی که اتفاق افتاده از بین بره باید بازی رو تموم کنن. قسمت های بعدیش رو نمی بینم چون بعید میدونم دیگه بیشتر از این برای این نوع فیلم کشش داشته باشم

 

* Forrest Gump از اون دسته فیلم هایی بود که بعد از دیدن از روی هارد حذفش نکردم چون دلم میخواد دوباره ببینمش. دوسش داشتم و از دیدنش واقعا لذت بردم . همه فیلم روایتیه از مردی که روی یه نیمکت نشسته و داستان زندگیش رو برای افرادی که میان و روی اون نیمکت می شینن تعریف میکنه. یه آدم معمولی با ضریب هوشی پایین که به موفقیت های بزرگی میرسه. یاد اون برنامه کتاب باز میفتم که دکرت شکوری در ستایش معمولی بودن صحبت میکرد. بازی تام هنکس فوق العاده ست. شاید یه بخشی از علاقه م به دوباره دیدن فیلم ، دقت بیشتر به بازی تام هنکسه. وقتی نقدهای فیلم رو میخوندم بازیگرایی که قبل تام هنکس باهاشون صحبت شده بود برای این نقش رو می دیدم ، خدا رو شکر میکردم که این نقش رو به تام هن. مگه ممکنه کسی بهتر از اون بتونه این نقش رو بازی کنه

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها