* بعد از ده تا آمپول و سه روزی که از این آنفلوانزا و ویروس میگذره، یهو دوباره تب و لرز اومده سراغم. روی تخت دراز میکشم. پتو رو میکشم روی سرم. به این فکر میکنم که این مریضی میتونست یه مریضی دیگه باشه، یه مریضی که دیگه سلامتی پشتش نباشه. به این فکر میکنم که چقد کار نکرده دارم. چقد راه مونده تا درست زندگی کردن. یاد حرف اون خانوم میفتم که میگفت بیشتر اهل جهنم اهل "تسویف"ن. به نماز قضاهام فکر میکنم.  به همه و همه و همه. 

*چند باری به همسر گفتم وقتی حالم خوب نیست جمله های دیگه ای به جز "بریم دکتر؟" هم میشه گفت. تازگیا  با دل مهربونش عادتای مردونه شو کنار میزنه و میاد پیشم و میگه "چی حالتو خوب میکنه"؟ 

* راستی راستی چقد حواسمون نیست. حواسمون نیست که هرلحظه ای ممکنه لحظه اخر زندگی مون باشه.  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها