دیروز رفته بودم کتابخونه، میخواستم یکی دو ساعتی اونجا درس بخونم، با انبوهی از کنکوری ها، که دیگه احتمال زیاد اکثرشون دهه هشتادی هستن یا نهایتا اواخر هفتاد، روبرو شدم . من حقیقتا جا خوردم. دخترایی که هیچ شباهتی به یه دختر هفده هجده ساله نداشتن، صورتایی پر از آرایش غلیظ، خنده هایی پر از بوی مخفی کاری، مدام در حال چت، گوشیشون مدام در حال زنگ خوردن، نمیخوام بگم نسل ما قدیسه بودیم، ما هم بالاخره یه جاهایی زیرآبی میرفتیم (هرچند درصد کمترمون) ولی هنوز حرمت نگه میداشتیم. نه اینکه با بی ادبی با بقیه ای که حق دارن به جلف بازی هامون اعتراض کنن برخورد کنیم. و این چیزیه که من توی اینا ندیدم. نگران شدم از اینکه شاید دختری داشته باشم که توی این فضا بخواد رشد کنه . البته که وجود چند تا دختر معصوم و نازنین اون وسط دلخوشی بود :)

 

* یه چند وقتیه که وارد مطالعات روانشناسی شدم. البته قبلا هم کتاب روانشناسی میخوندم ولی نه اکادمیکش رو. بیشتر شک -نزدیک به یقین- پیدا کردم به سیستم  اموزش و پرورش ایران. وقتی این مطالعات رو کنار تجربه تدریس خودم میذارم واقعا نا امید میشم. به همسر میگم نمیشه نذاریم بچه هامون برن مدرسه؟ میخنده میگه خودتم بهشون مدرک میدی خانوم معلم؟:/


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها