دیشب از دستم در رفت و زیاد شربت حساسیت خوردم، امروز صبح همسر چندین بار بیدارم کرد تا بالاخره با چشم‌های پف کرده سر سفره صبحونه نشستم. زنگ اول که به سختی چشمامو باز میکردم، تمام تلاشمو کردم که تنش‌های تو ذهنم رو به بچه‌ها منتقل نکنم. زنگ دومه و دارم از بچه‌های کلاس چهارمی امتحان میگیرم. دلم میخواد فقط سرمو بذارم روی میز و بخوابم. چشامو که میبندم هرلحظه یکیشون صدام میزنه. راستش قبل از اینکه معلم بشم هیچوقت به این فکر نکرده بودم که معلما حق ندارن مریض بشن، حق ندارن پکر باشن، باید همیشه در بهترین حالت خودشون باشن وگرنه عملا اون روز و اون ساعت رو از دست میدن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها